تو تنها نیستی ...!

dr.abs · 15:34 1402/01/13

گاهی انقدر از کم حرفی خودت عصبانی هستی که احساس احمق بودن بهت دست میده .احساس می کنی که فقط باید یه سری حرفا که آدمو داره خفه میکنه رو بنویسی .

از تلاش هایی که ناکام موند...

از درد هایی که مثل بغض تو گلو گیر کرده مثل ......

خیلی حرفا خیلی حرفا 

لعنتی لعنتی 

از چی بگم ؟

میخوام انقدر بنویسم که انگشتام تاول بزنه تا از آماس ذهنی رها بشم ...حرفایی که ماه ها و سال ها تودلم مرور میشه ولی هیچ وقت قابل بیان نیست .

حرفایی که همگی فقط یه مفهومی داره اونم اینه...

خفه شدم از تنهایی 

از نبود کسی که همدرد باشه 

حتی اگه مشکلی باشه بازم مثل یه شی بی ارزش نفروشتت 

آدم هایی این کارو باهامون می کنند که هنوزم احساس می کنی یه بخشی از وجودت هستند .افرادی که حتی الان یادشون می افتی داری از زور دلتنگیشون خفه بشی درحالیکه اونا مثل یه تیکه کاغذ بی ارزش دور انداختنت...

وتو مبهوت کاراشون، از خودت می پرسی چی شد که این طوری شد ؟!

خیلی ها براشون مسخره است وازمن می پرسند:

هه چرا کتاب دوست داری ؟

کتاب میخونی ؟

داستان می نویسی ؟

هه جدی انقدر حوصله سر بری ؟

آره این منم کسی که فقط با خوندن و نوشتن آروم میشه ...

حداقلش اینه که کتاب نه میره رازهای زندگیمو به کسی میگه و نه قضاوتم میکنه  ...

دیگه بعید بدونم کسی بتونه تنهایی منو پر کنه ...

این تنهایی داره منو سخت تر و سخت تر از قبل می کنه !

اگه بحث سلامتی و خدا نبود بیخیال خودم میشدم و گند میزدم به خودم ،آینده و زندگی این دنیا واون دنیا ...!

الان که دارم اینا رو می نویسم اصلا نمیدونم چجوری دارم این حروف رو تو ذهنم ردیف می کنم ...فقط می دونم مغزم داره تند تند پشت هم می چینه بدون اینکه بهم مهلت ویرایش بده ...

فکر کنم دلش خیلی خیلی پره ...!

من کسی بودم که تموم امیدم بعد خدا به تلاش وکوششم بود ولی وقتی شرایط جوری میشه که حتی تلاشم دیگه جواب نمیده ...

می دونم می گن خدا برات این راهو درست نکنه یه راه بهتر برات ساخته...

قطعا همینه ولی ای کاش خدا این قدر صبر ما آدما رو محک نمی زد ...

الان که دارم اینو می نویسم اشک از چشمام سرازیر شده ...نمیدونم تو چه موقعیتی گیر کردی …

یا حتی با چه مشکلات و مسائلی درگیر هستی ...

چه سختی هایی کشیدی تا اینی باشی که الان هستی ...

فقط اینو می تونم بهت بگم که اگه داری تظاهر به قوی بودن می کنی ،تنها نیستی واز همه مهمتر دمت گرم ...!

منم  با نوشتن این مطالب قرار نیست که بگم ما ناامید و بدبختیم .

معلومه که این طور نیست ...

فقط قراره که یکمی سبک بشیم و برای همدیگه الهام بخش بمونیم همین ...!

من خیلی شرایط برام سخت بود اما به محض اینکه داستان آدمای دیگه رو شنیدم متوجه شدم که تنها نیستم وهرکس به هر نحوی درگیر مشکلات مخصوص خودشه ...

این باعث شد لحظاتی آهسته بشینم و خودمو به جایگاه مجرم در مقابل قاضی ببرم(منظور کلاهم!) وشروع کنم به بررسی شواهد ...

خب سختی هست ...

مشکل هست ...

ونمیشه با حرفای انگیزشی غیر منطقی بشینی و دید مثبت که نه صد البته احمقانه داشته باشی من خیلی تلاش کردم  اما از اونجایی که چندان اون چیزی که باب میلم نبود گیرم نیومد ...نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم .

البته این تصور غلطی بود که از خودم داشتم ...فکر می کردم که چون به خواسته قلبی خودم نرسیدم ،بدنم نسبت به همه چیز بی تفاوته ...این موضوع درست وقتی خلافش بهم ثابت شد که یه کتاب زیبا به نام معبد سکوت خریدم .

کتاب حجیم که تقریبا دوسال منتظر خریدش بودم؛ چرا اینقدر خریدنش رو لفت داده بودم ؟

صادقانه بگم هزینه اشو نداشتم ...

وقتی مادرم اون کتاب رو برام خرید اونقدر خوشحال شدم که نزدیک بود بال دربیارم !!!

اونوقت بود که متوجه شدم ذوق توی من نمرده بلکه به دلیل مشغول کردن خودم در جایگاه اشتباه ،فراموش کرده بودم که منم حق دارم احساس خوبی داشته باشم و چیزای قشنگ رو تجربه کنم ...

یادم رفته بود که منم حق زندگی دارم ...

اینکه وقت زیادی ندارم که همیشه خودمو درگیر کارو مشغله ذهنیم کنم ...

از اون لحظه به تمام تلاشمو به کار بستم که با کوچکترین کار حال خودمو خوب کنم ...

آخه تازه مزه این احساس خوب زیر دندونم رفته بود وبهم حس زندگی میداد ؛پس شروع کردم به تعیین اهداف از کوچکترین و به نظر بی ارزش ترین تا بزرگترین اهداف .

البته بزرگترین اهدافم رو به هدف های کوچولو خرد کردم.

به عنوان یه دوست یا حتی یه آشنا دور ازت میخوام لحظه ای از زندگتو هدر ندی و خودتو به خاطر اتفاقات گذشته و اشتباهاتت سرزنش نکن .

اینو بدون که هیچ هدفی ، فردی،موقعیتی یا حتی شرایطی ارزش اینو نداره که خودتو براش ناراحت کنی...

زندگی من فعلا مشخص نیست که چی میشه مال شما هم همین طور...!

ولی من معتقدم هرچی بشه بد نمیشه ...

خداروشکرت...

ممنون که وقت گذاشتید...!